زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد
در روزگاران گذشته جوانمردی بود که روزگار سختی را سپری می کرد، برای اینکه بتواند خرج زندگی اش را بدهد، مجبور به دزدی می شود. شبی که برای دزدی به کارگاه حریر بافی می رود، می بیند که هنرمند حریر باف مشغول کار هست و با خودش گفت:"این هم از بد شانسی امشب". زمانی که تصمیم به برگشت گرفت دید که مرد حریر باف با خودش چیزی زمزمه میکند، درست گوش فراداد و متوجه شد که مرد حریر باف می گوید:"ای زبان سرخ! خواهش می کنم دست از سر من بردار و فردا سر مرا بر باد نده"
دزد جوانمرد کنجکاو شد و تصمیم گرفت تا منتظر بماند تا ببیند که صبح چه اتفاقی می افتد و در تمام شب مرد حریر باف، پارچه حریر زیبا را می بافت و به زبان خود التماس می کرد و این پارچه حریر نهایت زیبایی و لطافت بود. نزدیک صبح که کار بافت پارچه تمام شد و مرد حریر باف کمی استراحت کرد ولی دیگر برای دزد، دزدیدن آن ارزشی نداشت میخواست بداند که چه اتفاقی قرار است بیفتد که مرد حریر باف اینطور التماس زبان خود می کند.
صبح مرد حریر باف پارچه حریر بسیار زیبا در بقچه پیچید و به راه افتاد، دزد جوانمرد بر سر راهش قرار گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی از ایشان پرسید که چه در دست دارد و به کجا میرود؟ مرد حریر باف پاسخ داد که یک پارچه حریر بسیار زیبا بافته ام ولی مردم عادی توان خریدش را ندارند. دزد گفت:"متوجه شدم، پارچه حریر را برای حاکم می بری که پول خوبی به تو بدهد" مرد حریر باف میگوید:"خدا می داند، شاید هم پولی ندهد و حاکم دستور بدهد سرم را از تنم جدا کنند"
دزد جوانمرد کنجکاو میشود و از مرد حریر باف میخواهد که اجازه بدهد که همراه او بیاید. مرد حریر باف نیز قبول میکند، زمانی که به قصر حاکم میرسند. مرد حریر باف، پارچه زیبا و گران قیمت را تقدیم حاکم میکند و همگان درباره زیبایی پارچه و ارزشمندیش میگویند. حاکم نیز تصمیم میگیرد که پاداش خوبی به مرد حریر باف بدهد، و به او گفت:"واقعاٌ تو هنرمند هستی حالا بگو با این پارچه زیبا و گران قیمت چکار کنم" مرد حریر باف گفت:"حیف است از این پارچه لباس تهیه کنید، بهتر است دستور بدهید این پارچه در خزانه نگهداری کنند و بعد از مرگ شما این پارچه زیبا را بر روی تابوتان بکشند تا چشم همگان به تابوت شما خیره شود"
حاکم که از این حرفهای مرد حریر باف ناراحت میشود و دستور می دهد پارچه را آتش بزنند و مرد حریر باف را بکشند. وقتی ماموران آمدند که دستور را اجرا کنند. دزد یاد زمزمه های دیشب مرد حریر باف افتاد و با التماس از حاکم تا چیزی بگوید و حاکم نیز با نارضایتی قبول کرد و گفت: "جناب حاکم امر امر شماست ولی اجازه میخواهم رازی را بگویم" که باعث سکوت همه شد و دزد گفت: "من از روی ناچاری مجبور شدم دیشب برای دزدی به کارگاه حریر بافی بروم که استاد حریر باف مشغول بافت پارچه حریر بود و تا به زبانش التماس کرد که مواظب حرفهایش باشد تا موجب مرگش نشود من از این التماسها متعجب شدم و از دزدیدن منصرف شدم و تصمیم گرفتم امروز همراهیش کنم، او قصد توهین نداشت زبانش التماسهای او را گوش نداد و باعث شده سر سبزش را برباد بدهد"
حاکم کمی فکر کرد، پارچه را برداشت و به دزد داد تا کار کند و دیگر دزدی نکند و به او گفت:"این پاداش جوانمردیت هست" به مرد حریر باف نیز پاداش خوبی داد و به گفت: "دیگر حرف نزن، برو به گارگاهت و کار کن، خودت پارچه را به قصر من نیار، به وسیله همین دوستت برایم بفرست، من خودم می دانم با این پارچه ها ارزشمند چه کنم"
از آن به بعد به کسی که مواظب حرف زدنش نیست و حرفهایش موجب دردسر می شود می گویند:
" زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد"
از این نبود سر علم
در روزگاران قدیم خیاطی بود که از پارچه های که مشتری برایش می آورد قسمتی را برای خودش بر می داشت. شبی در خواب دید در علمی از آتش سوزان بر بالا سرش نگه داشته اند و از شدت این حرارت از خواب پرید. این خواب وحشتناک باعث شد که مرد خیاط توبه کند و تصمیم گرفت از پارچه هایی که مشتریان برایش می آورند برندارد، و به شاگردش نیز گفت: هر وقت از پارچه مشتریان برداشت به او بگوید: علم!
روزی یک پارچه بسیار گران قیمت برای خیاط آوردند که خیلی ایشان ر وسوسه کرد و خیاط نتوانست خودش را کنترل کند و تصمیم گرفت قسمتی از پارچه را بردارد، شاگرد که حواسش به استاد بود به محض برش دادن پارچه گفت: استاد علم! علم!
خیاط بسیار خشمگین شد و در جواب فریاد زد: درد و ورم، از این که نبود سر علم
و از آن پس کسی که کار نادرست خود را توجیه می کند می گویند: "از این نبود سر علم"
دوستان عزیز ضرب المثل های که در مورد پارچه میدانید را با ما به اشتراک بگذارید...
دیدگاه خود را ارسال نمایید
0 دیدگاه